زنی که شوهرشو پی نخود سیاه فرستاد
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: ؟
منبع یا راوی: گردآورنده: ل. ب. الول ساتنویرایش اولریش مارتسولف آذر امیر حسینی نینها مر، سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 505 - 507
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شوهر تاجر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: همسر تاجر
مکر و حیله زن سرفصلی است در قصه های ایرانی قبلاً نیز در یکی از حاشیه نویسی ها به این نکته اشاره کرده ایم که چنانچه حیله و مکر زن متوجه شوهر باشد در پایان زن به سختی عقوبت می شود.روایت زنی که شوهرشو پی نخود سیاه فرستاده یکی از روایات مربوط به مکر زنان است و از معدود روایت هایی است که زن در پایان نه تنها عقوبت نمیشود بلکه به دلدار نیز می رسد. چنین فرجامی در قصه ها برای زنی که به شوهر خود نارو می زند. نادر است.روایت را از کتاب (قصه های مشدی گلین).
یک مرد تاجری بود یک زنی داشت زن را خیلی دوست داشت. زنه یک رفیقی داشت که خیلی دوستش داشت. روزی رفیق زن به او گفت اگر راست میگی و منو خیلی دوست داری یک کاری بکن تا همیشه پیش هم باشیم زن گفت میگی چه کار کنم؟ گفت خودتو بزن به مریضی به حکیم هم بسپار که به شوهرت بگه دوای دردت نخود سیاه است. بفرستش پی نخود سیاه.زن خودش را به مریضی زد شوهر رفت حکیم آورد بالا سرش حکیم که از قبل پخته شده بود گفت مریضی سختی دارد باید براش نخود سیاه پیدا کنی تو بلاد هند گیر می آد. تاجر خرجی زن را گذاشت کسی را هم پیدا کرد تا از زن محافظت و مواظبت کند. بعد بار سفر را بست و به سمت بلاد هند راه افتاد زن تاجر هم رفت رفیقش را به اسم اینکه پسر عموش است به خانه آورد. تاجر بیچاره شهر به شهر و منزل به منزل دنبال نخود سیاه میگشت که به یکی از رفقایش برخورد مرد او را به خانه اش برد و پرسید تو اینجا چه کار میکنی؟ مرد ماجرای بیماری زن و تجویز حکیم را تعریف کرد مرد خندید و گفت: «برادر دلم به حال تو میسوزد. آن نازن تو را سرگردان بیابان کرده و خودش هم داره آنجا كيف میکند تاجر گفت: «یعنی چه؟ مرد گفت یعنی زنت رفیق دارد. تاجر گفت: «چنین چیزی محاله مرد گفت صبر کن کار من اینجا تمام شود با هم بر میگردیم و به تو ثابت میکنم سر صد من زعفران شرط بندی کردند. وقتی برگشتند. رفیق مرد تاجر به او گفت: نخود سیاه را که بردی حتماً یک چیزی سر هم میکنند و باز به جای دیگر میفرستندت. اگر این طور شد به من خبر بده. مرد تاجر نخود سیاه را به خانه برد زن که از قبل خبردار شده بود شوهرش می آید باز خود را به مریضی زد. حکیم را خبر کردند گفت: «نخود سیاه را دیر آوردی مریضی زن بدتر شده حالا باید بروی و الوند خیار پیدا کنی. هیچ جا هم جز بلاد مغرب زمین پیدا نمی شود. تاجر آمد پیش رفیقش و ماجرا را تعریف کرد مرد به او یاد داد که به خانه برگشته و وانمود کند که میخواهد به سفر برود بعد به خانه او بیاید. تاجر رفت و چنین کرد. روز سوم زن رفیقش را خبر کرد و مشغول عیش و نوش شدند. از این طرف رفیق مرد تاجر کیسه ی بزرگی درست کرد و تاجر را توی کیسه کرد و دورش را با پشم پر کرد. کوله بار را بر دوش گرفت و شبانه رفت دم منزل تاجر در زد. زن گفت: «کیه مرد جواب داد در راه مانده ام اگر اجازه بدهی یک امشب را اینجا بمانم زن او را راه داد. مرد در گوشه ای نشست. زن و رفیقش مشغول مشروب خوردن و عیش و عشرت بودند. مرد ساز می زد و زن می رقصید پیش خودشان گفتند بهتره بگیم این بارو غریبه هم بیاد بر قصه مرد را صدا زدند مرد با کوله بارش وارد اتاق شد. و او هم شروع کرد به رقصیدن زن میگفت: (شوورم رفته به الوند خیار - بارالها خبر مرگشو بیار) مرد غریبه هم کوله بارش را بالا و پایین می انداخت و میخواند: (کوله بار گوش کن از مکر زنون - حالا حاضر کن صدمن زعفرون) صبح مرد غریبه کوله بارش را برداشت و رفت به خانه که رسید کوله بار را زمین گذاشت مرد تاجر از آن بیرون آمد رفیقش گفت: حالا صد من زعفران حاضر کن. نیمه شب تاجر و رفیقش رفتند در خانه و در زدند کسی که تاجر برای محافظت از زنش آنجا گذاشته بود آمد و در را باز کرد تاجر وارد شد و دید زن پای بساط مشروب نشسته رفیقش هم هست گفت این کیه؟ زن گفت: پسر عموم است. شنیده من مریضم آمده مرا ببیند. مرد گفت: «حالا به تو ثابت می کنم که این پسر عمو هر شب اینجا بوده چاقو را برداشت گذاشت روی سینه مستخدم و گفت: خوب حالا راستش را بگو من خودم تو رقص اینها بودم. مستخدم گفت: اگر راست میگی به نشانی از رقصشان بده. مرد گفت: (شوهرم رفته به الوند خیار - بارالها خبر مرگشو بیار) من هم میگفتم: (کوله بار گوش کن از مکر زنون - حالا حاضر كن صد من زعفرون) مستخدم گفت: در این شش ماه همیشه همین بساط اینجا بوده مرد تاجر رو کرد به رفیقش و گفت: «حالا تكليف من چیه؟ مرد گفت: دست این زن را بگذار تو دست این مرد از خانه بیرونشان کن زن خواستی من برات میگیرم.